جمعه, ۰۲ آذر ۱۴۰۳

معاونت علمي و تقسيم كار ملي مركز الگوي اسلامي ايراني پيشرفت، اولين جلسه از سلسله‌نشست‌هاي انديشه‌ورزي را با موضوع «علم و زندگي» در تاريخ دوشنبه 29 آبان‌ماه 1391 برگزار كرد.

در اين جلسه، سخنران محترم، دكتر داوري اردكاني، رئيس فرهنگستان علوم جمهوري اسلامي ايران درباره تلقي علم در دوران قديم و معاصر صحبت كردند كه مشروح سخنان ايشان به شرح زير است:

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

هم خوشبختم که فرصت پیدا کردم در محضر گروه دانشمندان چند کلمه‌ای عرض بکنم و هم شرمسارم که بضاعتی ندارم و چون فرمودند، رد احسان نکردم و به خدمتتان آمدم كه مایه خوشبختی من است.

معنی علم و زندگی در نظر همه ما روشن است. یعنی همه ما چیزی از علم و زندگی می‌فهمیم و تصدیق می‌کنیم که زندگی امروزی نمی‌تواند از علم جدا باشد. بنابراین، اگر به این اعتبار به اين قضیه و به اين مفهوم نگاه کنیم اذعان خواهيم كرد كه ما امروز نمی‌توانیم از علم صرف نظر بکنیم. گویی، زندگی امروز، بدون علم میسر نیست. ولی آیا قضیه در همین جا تمام می‌شود؟ یعنی کافی است که بگويیم زندگی ما به علم و تکنولوژی پیوسته است؟ و چون این امر به صورت ضرورت درآمده است لزومی ندارد که درباره‌اش بحث بکنیم؟

همه آن چیزی که به عنوان ابزار و وسیله در این اتاق وجود دارد وسیله‌ای است که با علم به معنی علم تکنولوژیک ساخته شده است. علم، همیشه بوده است. یکی از مشکلات ما این است که ما علم‌های تاریخ‌ها را با هم یکی می‌گیریم و فکر می‌کنیم که علم چیزی بوده است که به تدریج بر آن افزوده شده و امروز به این جایی رسیده است که ما با آن سر و کار داریم. من نمی‌خواهم بگويم که علم‌ها -علم‌های زمان‌های مختلف- هیچ ارتباط و هیچ نسبتی با هم نداشته‌اند و هر دوره تاریخی که عوض شده علم دیگری آمده و علم قدیم را نقض و نفی کرده است. نه! بلكه علوم مانند اين هستند كه شما در راهی مستقیم می‌روید و گاهی می‌رسید به پیچ؛ می‌پیچید، جهت رو عوض می‌کنید و راه را ادامه می‌دهید. علم، یکی است اما این علم در تاریخ، پیچ‌وخم‌ها داشته است؛ و وقتی به قرن هفدهم رسید چنان تحولی در آن پیدا شد که فهم آن برای ما آسان نیست. تحولی که در قرن 17 پیدا شد و به تبع آن يا متناسب با آن زندگی آدمی متحول شد امر فوق‌العاده‌ای است. طرداً للباب مي‌گويم که وایت‌هد، منطق‌دان و ریاضی‌دان بریتانیایی، حرفی می‌زند که شاید در وادی نظر عجیب باشد. وي مي‌گويد: بعد از ولادت عیسی مسیح -عليه السلام- بزرگ‌ترین حادثه، اختراع تلسکوپ به دست گالیله است. خوب به این جمله، توجه و سپس قضاوت کنید كه اين منطق‌دان و ریاضی‌دان، یاوه گفته یا اگر این طور است كه واقعاً از زمان ولادت مسیح تا قرن 17 -که اختراع تلسکوپ به آن زمان بر می‌گردد- یعنی در اين 17 قرن، واقعه‌ای به عظمت اختراع تلسکوپ نبوده است؟ در ضمن، توجه کنید که کوپرنیک مقدم بر گالیله است! چرا نگفت کوپرنیک؟ چرا نگفت هیئت کوپرنیک، انقلاب ایجاد کرد؟ منظورم این است که اصلاً انقلاب کوپرنیکی، مشهور و معروف است و به اصطلاح تبديل شده است. مثلاً کانت می‌گويد من در فلسفه، انقلاب کوپرنیکی کردم! چرا وايت‌هد چنين حرفي مي‌زند؟ چون وي، زندگی را از جهت دیگری می‌بیند. با ملاک و با عینک دیگری می‌بیند.

در ابتداي صحبت، زندگی را با معنی‌ای در نظر گرفتیم كه آن معنی با علم پیوسته است. ببینید، زندگی در زبان ما و در بسیاری از زبان‌های دیگر، دو معنی دارد؛ یکی زندگی در فهم زیست‌شناسی‌اش است که عبارت است از ولادت و تغذیه و رشد و تبادل و تناسل و مرگ. از زیست‌شناس بپرسيد زندگی چیست این را برايتان بیان می‌کند و کسی هم نمی‌تواند منکرش بشود. بله، ممکن است یک یا دو صفت به آن بيفزاييد یا این‌ها را در هم ادغام کنید ولی صفات زندگی همين است. این زندگی، گذران است. یونانی‌ها از اين زندگي به «بيوس» كه در بيولوژي آمده تعبير نمي‌كردند. وقتی یونانی‌ها، «بيوس» می‌گفتند منظور آنها زندگی در مدینه بود. زندگی انسانِ مکلف بود؛ زندگی انسانِ موظف بود. اما «زُئو» (که در زُئولوژی آن را به کار می‌بریم) به نظر یونانیان، زندگی‌ای بود که بردگان و حیوانات و بقیه موجودات زنده در آن شریک بودند. چون یونانیان برای بردگان نه حقی قائل بودند و نه تکلیفی. برده در زندگی، هدفی ندارد؛ برده، برده است و باید در خدمت مالکش، زحمت بکشد. در همه تاریخ‌ها و در همه زندگی‌ها، اين دو معنی بوده است. تعاریف، كمي فرق می‌کرده اما اجمالاً هر دو معنی وجود داشته است. اما عالم ما تفاوتی دارد.

در عالم ما زندگی، مشکل شده است. مفهوم زندگی، مشکل شده است. برای‌ متقدمان مثل ماهی‌اي که در آب شنا می‌کند زندگی، معلوم بود. زندگی، ارزش‌هايي داشت. زندگی، اصولي بود كه بدان‌ها عمل مي‌شد؛ و اگر هم عمل نمي‌شد تعرضي هم نمي‌شد. زندگي عبارت است از ارزش‌هايي معتبر. البته کسانی هستند كه از ارزش‌ها، تخلف می‌کنند؛ و اين فرق می‌کند با اینکه پرسیده بشود کدام ارزش؟ يا چه ارزشی؟ فرق می‌کند با اینکه همه چیز نسبی شود؛ و شاید همه معنی زندگی را بتوان به معنی اول بازگرداند.

من به عنوان مثال دو قطعه شعر از يكي از شاعران قديم و يكي از شاعران معاصر برايتان می‌خوانم تا ببينيم معني و مفهوم زندگي نزد متأخران و متقدمان چيست. البته چون در قدیم، کسی نمی‌پرسیده که زندگی چیست يا زندگی چه معنایی دارد، شاعر قديم هم نپرسیده كه زندگی چیست اما در شعرش به اين نكته توجه كرده است. زندگي در اين شعر (كه از حافظ است) پیدا است. پیدا است که شاعر به زندگی، به امید، به ارزش‌های زندگی، به غایت زندگی توجه مي‌كند و این‌ها را قبول دارد و می‌پذیرد. وقتی شاعر، چیزی را پذیرفت طبیعی بدانید که عامه مردم آن را می‌پذیرند. چون شاعر، آزاد است؛ یعنی در جامعه بشری هیچ گروهی از مردمان به اندازه شاعران، آزاد نیستند. شعر، مقام آزادی است. درست است كه انبیاء از قیدها آزاد می‌شوند اما آن‌ها شنوندگان‌اند؛ آن‌ها می‌شنوند، می‌يابند، و می‌دانند كه از کجا می‌يابند (پیامبران صاحب وحی را عرض می‌کنم) و آنچه به آن‌ها وحی شده است بازگو می‌کنند. شاعران از جای معین و مشخصی سخن نمی‌شنوند. آن‌ها آزادند و وقتی آن‌ها، ارزش‌هایی را تصدیق می‌کنند معلوم است که آن ارزش‌ها، ارزش‌های همه مردمان است و دیگران در آن تردیدی نمی‌کنند. غزلی که می‌خوانم این است:

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

چو رندان خراباتی به عزت باش با رندان

که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما

بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد

عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال

چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت

بفرما لعل نوشین را که زودش با قرار آرد

در این باغ ار خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ

نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

همه، امید و همه سر زندگی است و همه، اعتقاد است. ارزش‌ها هم در جای خودشان هستند اما شاعر امروز ما؛ شاعری که به هر حال، هنرمند است و با دین و معرفت و تاریخ هم بیگانه نیست. او در زمانه‌ای که باید زندگی تعریف بشود و ما نمی‌دانیم زندگی چیست و کسانی از بی‌معنایی زندگی گفته‌اند یا پرسیده‌اند برای ما از زندگی گفته است. خوب در وزن و قافیه خودش هم گفته است، در وزن و قافیه زمانه‌اش گفته است. حافظ با وزن و قافیه زمان خودش گفته است و شاعر معاصر، شاعر جدید هم وزن و قافیه خودش را دارد.

زندگی، رسم خوشایندی است، زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ، پرشی دارد اندازه عشق،

زندگی، چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود،

زندگی، جذبه دستی است که می‌چیند،

زندگی، نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است،

زندگی، بُعد درخت است به چشم حشره،

زندگی، تجربه شب‌پره در تاریکی است،

زندگی، حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد،

زندگی، سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد،

زندگی، دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیما است،

(دقت كنيد كه مناسبت این‌ها خیلی مهم است. این ترتیبی که آورده مهم است. نگويیم كه شاعر، زمان را نمی‌شناخته است. شعر به هر حال یک دریافت است)

خبر رفتن موشک به فضا، لمس تنهایی ماه، فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر،

(یکی از همکاران در روزنامه‌ای خواندم يا در سایتی دیدم که آرزو کرده در یکی از سیارات یا در ماه -دقیق یادم نیست تردید از منه!- نماز جماعت برگزار بکنند)

خبر رفتن موشک به فضا، لمس تنهایی ماه، فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر،

زندگی، شستن یک بشقاب است،

زندگی، یافتن سکه‌ ده شاهی در جوی خیابان است،

زندگی، مجذور آینه است،

زندگی، گل به توان ابدیت،

(به الفاظ توجه بفرمایید)

زندگی، گل به توان ابدیت،

زندگی، ضرب زمین در ضربان دل ما است،

زندگی، هندسه ساده و یکسان نفس‌ها است،

هر کجا هستم، باشم، آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین، مال من است،

چه اهمیت دارد گاه اگر می‌رویند قارچ‌های غربت.

شاعر جديد، همه درد معاصر و درد بشر جدید را بیان کرده است؛ همه بی‌ارزش شدن ارزش‌ها را بیان کرده است. همه پراکنده‌خاطری‌ها را بیان کرده است. زندگی، همه‌ی این‌هاست، یعنی زندگی هیچ چیز نیست! یعنی نمی‌دانم زندگی چیست! یعنی دیگر دستم به جايي بند نیست! يعني نمی‌دانم این عالم مرا به کجا می‌برد. ببینید، وایت‌هد که گفت تلسکوپ بعد از ولادت مسیح –عليه السلام- بزرگ‌ترین حادثه است می‌دانید چه رو گفت؟ اهمیت قضیه از نظر وایت‌هد چیست؟ و در نظر کسانی که حرف وایت‌هد را تفسیر کرده‌اند و این تفسیر، وسعت هم دارد؟

ما تا دوره جدید و قرن هفدهم، به علم، به حس و به عقل، اعتماد داشتیم. ما اعتقاد داشتیم که ما واقعیت را می‌شناسیم. علم ما، مطابقت است. علم ما مطابقِ واقع است. ما عالم را می‌شناسیم. ما به زمین، تعلق داریم و زمینی هستیم و زمین را می‌شناسیم و حداقل دو قوه حس و عقل هم برای شناخت داریم. مفسرانِ قائل به اهمیت تلسکوپ نظرشان این است که ما با گالیله از زمین جدا شدیم. ما با گالیله از واقعیت‌ها جدا شدیم. از حس و عقل جدا شدیم. گالیله به عقل کاری نداشت. دکارت با عقل کار داشت. دکارت، جبر را به فضا برد، هندسه را از فضا جدا كرد و كل رياضيات را به فضا برد. هندسه تحليل جبر است اما جبر هم نیست. یعنی ریاضیات، ریاضیات دیگری است. اين ریاضیات، ریاضیات قرون وسطا، ریاضیات عالم اسلامی، ریاضیات عمر خیامی و ریاضیات تيتوس یونانی نیست. ریاضیات اقلیدسی نیست؛ ریاضیات فضایی است. بشر متعلق به عالم کیهانی است.

کار گالیله از کار کوپرنیك از این جهت مهم‌تر بود که کوپرنیک، هیلیوسانتریس رو مطرح کرد. هیلیوسانتریس، ضربه‌ای بود به مقام بشر و به مقام زمین؛ زمین دیگر مرکز عالم نیست. ما هم مرکز عالم نیستم؛ ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم در کار نیستند که ما نانی به کف آریم و به غفلت نخوریم. ما موجودی هستیم متعلق به یک سیاره کوچک در منظومه شمسی؛ که این زمین در منظومه شمسی، جزء کوچکی است. ما هم یکی از ساکنان آن هستیم. نگويید كه مردم اعتقاد ندارند! مردم اعتقاد دارند! مردم به خدا اعتقاد دارند مردم به دین اعتقاد دارند و آن روز هم اعتقاد داشتند. من دارم از ضربه‌ها می‌گويم، از ضربه‌هایی که به ارزش‌ها وارد می‌شود. مردم همواره دین داشته‌اند؛ هیچ وقت مردم بی‌دین نبودند؛ هیچ جامعه‌ای بی‌دین نبوده است؛ جز جامعه جديد كه البته بي‌ديني هم در آن عمومیت ندارد. همه جامعه‌های قدیم تا قرن هجدهم میلادی، جامعه‌هایي دینی بودند. حالا دینشان چه بوده، فرق می‌کند. اما امر قدسی در همه جا حاکم بوده است. گالیله، کار دیگری کرد. گالیله، هلیوسانتریس را رد نکرد، بلكه آن را اثبات کرد اما وسعت جهان را دورتر از آنچه معاصران و اسلاف آن دیده بودند دید.

او کهکشان‌ها را دید. او کهکشان‌هایی غیر از منظومه شمسی دید. ما در جهانی بسیار کوچک‌تر از آنچه کوپرنیک فکر کرده بود قرار داریم. ما دیگر در منظومه شمسی هم قرار نداریم. نه فقط در زمينی که خورشید به گردش می‌گردد وجود نداریم در منظومه شمسی هم قرار نداریم. اگر انيشتيني بگویيم ما در جهان محدود لایتناهی قرار داریم.

در این جهان وقتی می‌پرسیم علم و زندگی چه ارتباطی با هم دارند آن فصل را تمام‌شده می‌بینیم. آن فصل که علم به زندگی ما پیوسته است زندگی ما هم به علم پیوسته است و چگونه می‌شود بی‌علم بود؟ چگونه می‌شود بی‌تکنولوژی بود؟ چه کسی می‌تواند از تکنولوژی صرف نظر بکند؟ ولی پرسش اين است كه آیا هدف زندگی، مصرف است؟ گاهی حرف‌هایی زده می‌شود که موجب سوء‌تفاهم می‌شود. نویسنده‌اي نوشته است که انقلاب فرانسه، بشر را به نان‌خور تبدیل کرد، بشر را به حیوان نان‌خور تبدیل کرد. خوب، یک برداشت اين عبارت می‌تواند این باشد که مردم نباید نان بخورند؛ خوب، مردم نان نخورند كه می‌میرند! مردم حق دارند برای این که مردم باشند نان بخورند! اما آن که گفت مقصودش این نبود که مردم نان نخورند، گفت که انقلاب فرانسه، صفت غالب مردم را، صفت اصلی مردم را، صفت ذاتی مردم را نان خوردن تعیین کرد. مردم کیستند؟ مردم چیستند؟ ببینید وقتی ارسطو می‌پرسید انسان کیست، می‌گفت حیوان سیاسی است، حیوان مدنی است، حیوان فانی است و حیوان ناطق است. این سه در نظر او اگر یکی نبود به هم متصل می‌شد. اما او که می‌گوید در انقلاب فرانسه، انسان به موجود نان‌خور تبدیل شد، یعنی همه آن‌ها رفت! و وي بلافاصله می‌گويد با آمدن آدام اسمیت و ریکاردو و در پی آن‌ها مارکس، همه سیاست به اقتصاد تبدیل شد. همه سیاست در اختیار اقتصاد قرار گرفت. سیاست وسیله‌ای شد در دست اقتصاد. البته این‌ها، مطالب قابل بحث است؛ این‌ها احکام علمی مورد توافقي نیست که قابل بحث و چون و چرا نباشد؛ ولی ببینید من دارم می‌گويم كه این حرف‌ها درباره زندگی گفته شده است. این ذره‌اي از دریاهایی است که درباره زندگی در عالم جدید و جهان متجدد گفته شده است.

تکنیک، احتیاجات ما را تأمین می‌کند؛ احتیاجاتی که احتیاجات ما هم نیست. یکی از اشتباهات این است که ما علم را ساختیم برای اینکه نیازهايمان را برطرف بکنیم؛ اما اصلاً تاریخ علم، این را نمی‌گوید؛ اصلاً گالیله و نیوتون به هیچ نیازی فکر نمی‌کردند؛ به واقعیت هم فکر نمی‌کردند؛ نیوتون به واقعیت چه کار داشت؟ مثلاً نيوتن مي‌گويد اجرام به نسبت مستقیم جرم و عکس مجذورِ فاصله، جاذب و مجذوب یکدیگرند. هیچ کدام از این‌ها مثال خارجی ندارد. اجسام به نسبت مستقیم، نسبت معکوسِ مستقیم، در ذهن ما است! در فکر ماست! اجرام به نسبت مستقیم جرم و عکس مجذور فاصله (که به صورت یک‌دوم می‌نویسیم) جاذبه و مجذوب یکدیگرند. این واقعیت در خارج، وجود دارد؛ يعني اگر بگويید در خارج این طور نیست خلاف بدیهیات روحی و ذهنی حرف زده‌ايد. اما خوب که راجع به اين فکر می‌کنید می‌بینید که این‌ها به خارج کاری ندارد. گالیله فرمولی دارد که با این فرمول، طبیعت را تسخیر می‌کند. دارد به طبیعت حكم می‌کند. از طبیعت نمی‌شنود، طبیعت این زبان را بلد نیست. طبیعت، زندگی است. طبیعت در تجدد می‌میرد. امروز وقتی ما از طبیعت می‌گويیم یعنی مرده، یعنی غیر از عالم ما! طبیعت در نظر یونانی و در نظر ابن‌سینا و در نظر سهروردی، زنده است. اصلاً زنده است، زایندگی است، عین زایندگی است. ابن‌سینا آن را مبدأ اولِ حرکت و سکون می‌داند.

ما طبیعت را مرده می‌دانیم، به طبیعت مرده حکم می‌کنیم،‌ به طبیعت مرده امر می‌کنیم. علم، علم تسخیر طبیعت است، علم مهار طبیعت است، علم وفاق با طبیعت نیست. وفاق با طبیعت آدم را کوچک می‌کند. مهار زندگی برای چه؟ برای قدرت! علم، عین قدرت است. دقت كنيد، برای قدرت نيست! علم، عین قدرت است!

این حرف‌ها وقتی در قرن شانزدهم گفته می‌شد کسانی خیال می‌کردند که شعر است! یکی می‌گوید من علم سنت‌آگوستنی نمی‌خواهم! من علم افلاطونی ارسطویی نمی‌خواهم! علم باید قدرت باشد. گفتند چون خزانه‌دار بریتانیا بوده است چنین حرف‌هایی می‌زند. بله! علم، علم است! علم، حقیقت است! او هم نمی‌گويد حقیقت نیست، بلكه می‌گويد حقیقت، قدرت است!‌ شما که اهل فلسفه‌اید می‌توانید بحث بکنید و بگویید كه این حرف‌ها، حرف‌هایی است که سوفسطايی‌ها می‌زدند؛ آنها این حرف‌ها را می‌زدند تا حقیقت را انکار کنند. اما بنده عرض می‌کنم که چنین بحث‌هایی هست. به هر حال، علم به ما راه بهره‌مندی و برخورداری از زندگی را نشان می‌دهد. اگر از شما بپرسند علم ما را سعادتمند می‌کند آن وقت می‌پرسند «و ما السعاده»؟ سعادت چیست؟ چگونه می‌شود سعادتمند شد؟ رستگاری چیست؟ راه رستگاری کجاست؟ علم داعیه ندارد که به ما راه رستگاری را نشان بدهد. علوم، معلوم‌اند. ما هیچ علمی نداریم -اگر ریاضیات را علم بدانید یا مدخل علم بدانید، فیزیک، بیولوژی، شیمی، زیست‌شناسی، علوم انسانی، علوم اجتماعی- هیچ کدام از این‌ها دایه ندارند که به ما راه سعادت را نشان بدهند. حتی ببینید علم سیاست امروز، علم سیاست ارسطویی نیست، علم سیاستِ ابن‌مسکویه نیست؛ که شروع کند از سیاست بحث بکند. علم سیاست امروز هم علم کنترل است، علم نظارت است. گفتم كه به نظر کسانی، سیاست هم مأمور اقتصاد است، عامل اقتصاد است و مظهر اقتصاد است. با اینکه همه جا را گرفته، همه کارها را به عهده گرفته است، مأمور اقتصاد است. سیاست قدیم که کاری نمی‌کرد.

به کلمه مباركي از مولای متقیان تمام می‌کنم که راه‌گشای سیاست است و تا آن زمان سیاست به این وسعت دیده نشده است. چون در آن زمان، سیاست فقط حکومت، جنگ و گرفتن خراج بوده است. آن بزرگ كه آمد و سیاست را معنا کرد باید بیشتر بهش توجه کنیم. او در آغاز نامه به مالك اشتر فرمود: «هذا ما أمر به عبدالله علي أميرالمؤمنين، مالک بن الحارث الأشتر النخعي في عهده حين ولاه مصر»؛ «عبدالله» این شوخی نیست تعارف نیست. سپس چهار نکته می‌گويد چهار مطلب سیاست می‌گويد: «جبایه خراجها و جهاد عدوها و استصلاح أهلها، و عماره بلادها». تا آن زمان، عمارت بلاد و استصلاح اهل در دستور سیاست نبود. امروز در زمان ما، سیاست ید باز و باسط دارد که تعلیم و تربیت و همه امور زندگی مردمان، (و بسیاری از اموری که در قدیم خصوصی تلقی می‌شد تحت نظارت دولت است) و من راهنمایی آن بزرگ را در پدید آمدن خوبی‌های سیاست جدید بی‌اثر نمی‌دانم.

من مطلبم را به نتیجه نرساندم و اگر بخواهم در یک جمله خلاصه کنم این هست که ما به دو اعتبار می‌توانیم به امر علم و زندگی توجه بکنیم؛ يك اعتبارش آشکار است و هیچ‌کس نمی‌تواند منکر این پیوند و پیوستگی و فایده آن بشود و یکی دیگر اینکه علم در چه عالمی به وجود آمده است؟ آیا در عالمی به وجود آمده است که در خدمت ارزش‌ها باشد؟ یا در عالم دیگری به وجود آمده و با آن عالم و ارزش‌های آن عالم (که در مسیر بی‌ارزش شدن بوده است) رشد و پیشرفت کرده است؟ اگر امروز می‌گوییم علم به خوشبختی فکر نمی‌کند، به آینده بشر فکر نمی‌کند، به سعادت فکر نمی‌کند، این تقصیر علم نیست. ذات علم چیز دیگری است، ذات علم چیزی است که بر طبیعت و برای تسخیر طبیعت افکنده می‌شود و کار علم این است و توقع بیش از این از علم داشتن توقع درستی نیست.

با عرض تشکر از حوصله‌ای که فرمودید و با عذرخواهی از اطاله کلام.

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

Back to top